از این قسمت از کتابِ رهش خوشم اومد. همینجوری...
شاید برای اینکه لیا، مادرِ ایلیا رو شهرآشوب خطاب کرده!
و جالب، اینکه ایلیا، عبریِ کلمه ی "علی" ـه...
لیای شهرآشوب، مادرِ ایلیاست
و منِ ام شهرآشوب، مادرِ علی...
یه جورایی با لیا همزادپنداری میکنم، با این تفاوت که اون خیلی آرمانگرا تره!
ای سرزمین! کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، با چشمانِ باور خود خواهند دید؟
ای مادرِ ما، ایران! جانِ زخمیِ تو، در کدام روزِ هفته التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راهِ عافیت تو سفید شد؛ ای ما نثار عافیتِ تو
| محمود دولت آبادی |
{هزار و یک نکته پیرامون امام زمان(عج) - شماره 32}
تحتِ نظر بودنِ مادرِ امام - عجل اللَّه تعالى فرجه الشریف
مورّخان نوشته اند: «نرجس خاتون» مادرِ گرامىِ امام مهدى، همواره تحت نظر بود تا این که حوادث گوناگونى حکّام عباسى را به خود مشغول کرد و از آن بانو در جهت دستیابى به حضرت دست کشیدند. آن حوادث از این قرار است:
درگیرى با یعقوب بن لیث صفارى،
خروج معتمد و متوکّل از سامرّا و سفر به بغداد به خاطر غائله یعقوب لیث،
مرگِ عبیداللَّه بن یحیى بن خاقان،
ناخدا دیشب مُرد! پیکر بیجانش را در میان پارچهی سفیدی پیچیدیم و او را در اقیانوس رها کردیم. بعد از دو روز در تب جان داد؛ با خودمان فکر کردیم که شاید سردی آب بتواند عطش باقی مانده در پیکرش را از بین ببرد.
این آخرین سفر ناخدا بود، برای همین، طولانیترین مسیر را برای وداع با دریا انتخاب کرد و تصمیم گرفت بارِ غلات را به زنگبار ببرد.
قصد داشت وقتی برگشت، لنج را بفروشد و با پولی که از سفر عایدش شده، به زادگاهش در کشمیر برود و تا آخر عمرش در آنجا زند
سلام
یکی نوشته «با "مادر" جمله بسازید»
اون یکی زیرش نوشته « اگر نبودی زیر خروارها خاک بودم»
بهش میگه «پس مادرش کو؟»
میگه «مادرِ کی؟»
بهش میگن «هیچی هیچی. ولش کن. اونجا هم برف میاد؟»
میگه «کجا؟ زیر خروارها خاک؟»
یکی دیگه میپره وسط و میگه «آره بابا! زیر خروارها خاکو میگن. برف میاد؟»
میگه «نه. تاریکه »
:|
***********************************************************************************************
حالا اونو ولش کنید.شما با مادر جمله بسازید. میخوام قشنگترینش رو قابش کنم بزنم گوشه وبلا
از غم دوری جهانم بغض سنگینی گرفت!من نوشتم کاش بودی بغض غمگینی گرفت!
خیسی چشم و نفس تنگی و درد و سرفه ها!ناگهان از بغضِ قلبم دردِ خونینی گرفت!
مادرِ خسته دلم حال مرا دید و شکست !کلِ دنیا را جنونِ غرقِ نفرینی گرفت!
این جهان جایی برای قلب غمگینم نداشت!ناگهان جان پدر را حس بدبینی گرفت!
یاد ایام قدیم و یاد عشق و فاصله!خانه پیش چشم مادر درد دیرینی گرفت!
درد دوری تو یک کاشانه را ویرانه کرد!خنده های برلب من حس تمرینی گرفت!
اخرین دیدار ما دور از هم و با نام
پدر و مادرمان، تا یک دورهای پدر و مادر ما هستند، و از یک سنی به بعد، ما پدر و مادرِ پدر و مادرمان میشویم.
باید مدام حواسمان باشد که زیاد قند و چربی نخورند، روزه نگیرند، با آن پادرد و کمردردشان کار سنگین نکنند، به جان خانه نیوفتند، و از ساعت قرصهایشان نگذرد. بهانه که میگیرند، آرامشان کنیم و لجبازیهایشان را نادیده بگیریم. ما با هر «آخ»ای که میگویند، هر دندان یا تار مویی که از دست میدهند، مجازات میشویم؛ بابت جوانی که از آنها مکیدیم
سلام. معمولا در بعضی ازدواج ها دلجویی از پدر و مادرِ شوهر خیلی مفیده. ارتباط زن وشوهر با پدر و مادر و برادر و خواهرِ شوهر باید طوری باشه که بعدا در بلند مدت دچار مشکل نشوند.؛ پس:اولا توکل به خدا باید کرد.هر روز از خدا مهربان خواست که روابط (بین شما و همسرتون و با پدر مادر ) را تنظیم کند که بسیار موثر است.- محبت به اندازه و به جا به همسر و پدر مادر همانقدر که ممکن سخت باشد، موثر است اما شیرینی خود را دارد، و حداقل اول زندگی و بعد آسان می شود ، ق
پدر و مادرها باید سعی کنند محبت زن و شوهرها را – این بچههاشان را – جوانهایی را که ازدواج میکنند– تأمین کنند. گاهی ممکن است یک دلخوریهایی پیش بیاید، پدر و مادرها که تجربهدارتر هستند، بزرگتر هستند، عاقلتر هستند، نگذارند که این دلخوریها به دلسردی زن و شوهر جوان از هم متنهی شود. ۱۳۸۰/۹/۱۲
من مطمئنم اگر کرونا نگیریم قطعا به خاطر این همه میوه و مواد مغذی یه بیماری عجیب غریب دیگه خواهیم گرفت.
از وقتی اعلام کردن کرونا به ایران رسیده، مادرِ عزیز هر وقت از کنارم رد میشه یه بشقاب میزاره جلوم میگه بخور
میگم مادر جان پرتقال و سیب و فلان و بیسار آوردی گفتی برای کرونا خوبه ولی آخه پسته؟ پسته برای مغز خوبه نه برای جلوگیری از کرونا.
میگه از کجا میدونی، حالا بخور ببینیم تاثیر داره یا نه، اگر خوردی و کرونا گرفتی مشخص میشه تاثیری نداره ولی اگ
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی شب ۲۶ محرم ۹۸
دشمنانش همه درمانده و نیرنگ زدندبه تلافی جمل، ضربه هماهنگ زدنددوره کردند، دویدند سویش با عجلهدسته ای که همه جا، پای ولا لنگ زدندجای نُقل شب دامادی او، با دلِ پُر...نوه ی فاطمه را از همه سو سنگ زدندیوسف نجمه، نقابش به روی خاک افتادگرگ ها بر بدن زخمی او چنگ زدندپهلویش بوی حسن داشت، بوی فاطمه داشتنیزه بر پهلوی او قومِ نظر تنگ زدنداسب ها جای حنا بر سر و بر صورت اوتاختند آن قدر از خون، به رخش ر
من هیچ کدوم از پدربزرگ هام رو ندیدم. پدرِ پدرم که 9 سالگی بابام از دنیا رفته بود و بابام خیلی سختی و دردسر کشیده بود تا بزرگ بشه. البته مادربزرگم خیلی شیرزن بوده و این رو از حرف های مردمی که اون رو دیده بودند، می گم. مثل یک مرد از دو دختر و یک پسرش حمایت کرده بود و اون ها رو بزرگ کرده بود. مادرِ پدرم هم یک سال پیش از تولد من از دنیا رفته بود. خدا رحمتشون کنه!
پدرِ مادرم یک حکیم بوده که ظاهرا کارش خیلی درست بوده و از شهرستان می اومدند دنبالش و برای در
برای زنی تنها در سوگ فرزند مرده اش امشب که تورا در خاک سرد می نَهم زیست یکساله ام با تو دفن میشود و من در پارادوکسِ سوگِ دفن کردنِ زیستِ یکساله ی پر رنجم در خاک غلتیده ام.امشب مشت پر از خاکم را بر سری میریزم که با شال عراقیِ پیرزن های جنوب پوشانده ام و دست بر دهان کِل میکشم برای جوانی و ناکامی اش ...امشب بیست سالگی عزیزم، نهال یک ساله ی دهه ی سوم را خاک میکنم و برای مظلومیت و تباهی اش به سوگ مینشینم.اما صبر کنیدمن میخواهم نوزاد بیست یک ساله ا
کلافه از گرما میشینم توی ایستگاه اتوبوس که چشم توی چشم میشم با یک بچه ی کوچولو،همون لحظه گرما رو فراموش میکنم ومیرم جلو دستاش رو میگیرم.مامان بزرگِ بچه اولش گارد میگیره،به روی خودم نمیارم ،خم میشم و دستاش رو میبوسم(پوست صورت بچه ها لطیف هست بنابراین هیچ وقت صورتشون رو نبوسید)
عینک آفتابی رو برمیدارم و تماس چشمی با مادرِ بچه برقرار میشه،با لبخند میگم چقدر پسرتون شیرینه،اسمش چیه؟
اون گارد اولیه رفته و با لبخند میگه "آرسام"
همون لحظه پسر اولی
سلام. معمولا در بعضی ازدواج ها دلجویی از پدر و مادرِ شوهر خیلی مفیده. ارتباط زن وشوهر با پدر و مادر و برادر و خواهرِ شوهر باید طوری باشه که بعدا در بلند مدت دچار مشکل نشوند.؛ پس:اولا توکل به خدا باید کرد.هر روز از خدا مهربان خواست که روابط (بین شما و همسرتون و با پدر مادر ) را تنظیم کند که بسیار موثر است.- محبت به اندازه و به جا به همسر و پدر مادر همانقدر که ممکن سخت باشد، موثر است اما شیرینی خود را دارد، و حداقل اول زندگی و بعد آسان می شود ، ق
کلاغِ سخنگوی پرندگان بزرگ و پرندگان کوچک پازولینی آن جا که قصه اش به سر رسیده می گوید: دوران روسلینی و برشت به سر آمده است!
دوران روسلینی و برشت چه دورانی بود؟ دورانِ مردانی که به مبارزاتِ خودشان ایمان داشتند و زنانی که وجدانشان در گروِ ایمانِ مردانشان بود و مردان و زنانی که در تنگنا می دانستند باید مبارزه کنند و چگونه مبارزه کنند و علیه چه و که مبارزه کنند. چنین دورانی به سر رسیده است!
در دنیای روسلینی زنانِ کارگر، مردانِ روشنفکر،
به نام خدای مادرِ همه
فرمود دعای مادر از موانع استجابت عبور میکند.
یا زهرا... چه میشود مادرانه دعا کنی؟!
مگر خود شما یادمان نداده بودید "الجار ثم الدار"؟!
همهی اهل عالم را دعا میکنم، اول از همه آخرین پسر شما را...
همهی عالم را دعا کنید، اما قسم به خاک چادرتان، آخر سر هم ما را...
مادرانه دعایمان کنید... آنچنان که "الهی و ربی" دعا تمام نشده، اجابت شود.
پینوشت:
۱-" انی کنتُ من الظالمین". افسوس.
۲- "انی ظلمتُ نفسی"
٣- "دود این شهر مرا از نفس
میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشیده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که ب
به نام خدای مادرِ همه
فرمود دعای مادر از موانع استجابت عبور میکند.
یا زهرا... چه میشود مادرانه دعا کنی؟!
مگر خود شما یادمان نداده بودید "الجار ثم الدار"؟!
همهی اهل عالم را میکنم، اول از همه آخرین پسر شما را...
همهی عالم را کنید، اما قسم به خاک چادرتان، آخر سر هم ما را...
مادرانه دعایمان کنید... آنچنان که "الهی و ربی" دعا تمام نشده، اجابت میشود.
پینوشت:
۱-" انی کنتُ من الظالمین". افسوس.
۲- "انی ظلمتُ نفسی"
٣- "دود این شهر مرا از نفس اندا
قصه های جزیره (جاده ای به اونلی) – Road to Avonlea | ژانر: خانوادگی، درام، ماجراجویی
زبان: دوبله فارسی | مـدت زمـان: 45 دقیقه |
فرمت: MKV | کیفیت: HDTV |
خلاصه داستان: داستان در مورد دختری شهری به نام سارا استنلی است که به این دهکده نقل مکان کرده تا با بستگان مادرِ فوت شدهاش زندگی کند…
ادامه مطلب
اولین سحرِ بعد از تدفین خیلی سخت است.. آن هایی که چشیده اند بهتر میدانند.
فکر کن عزیزت را به خاک سپرده باشی، بعد از یک روزِ دردناک و طولانی با چشم های محزون و بر خون نشسته ، در حالی که دیگر رمقی برایت باقی نمانده است خواب چشم هایت را برباید..
یک دفعه چشم باز میکنی میبینی صبح شده، نگاهت میافتد به پارچه های مشکی، به ظرف های خرما و حلوا، به ربان کنار عکس عزیزت، به لباس مشکی بر تن خانواده ات.. شاید هم از صدای گریه های یک نفر بیدار شوی.. چند نفر از
{منبرک و دلنوشته مهدوی - شماره 38}
ما مصیبت زده ایم...
از آیت الله بهجت پرسیدند: مقصود از «مصیبت در دین» ذکر شده در برخی ادعیه چیست؟ جواب دادند: «همین مصیبتی که به آن مبتلا هستیم؛ یعنی فقدان امام زمان»
چقدر سنگین است این حرف اگر بفهمیم. ما کجا و مصیبت زدگی کجا؟ مصیبت زده تعریف دارد؛ علامت و نشانه دارد. مصیبت زده یعنی مادرِ داغ فرزند دیده؛ یعنی کسی که در سیل یا زلزله تمام سرمایه یک عمرش را از دست داده...، مصیبت زده، غم زده است. اشک چشمش خشک نمیشود
آدمیزاد است که گاهی دلش
برای هیچ کس تنگ نمی شود!!!!.
دلش و دستش به نامه نگاری هم نمی رود
و حتی شاید از احوال پرسی ها هم
چندان خوشش نیاید....
مریض نیست این آدمیزاد!!!
هوای دلش خالی شده
انگار درکویری ست که هیچ کس
تابه حال ساکنش نشده
و نه اوکسی را دیده
ونه هیچکس او را....
آدم مگرمی شود کسی را که ندیده به یاد بیاورد؟!
جز ذاتِ حقیقی اش را.
صفحه ی کتابِ زندگی م خالی شده
از آدمهایی که روزی بودند
و حالا دیگر باید به نبودن تک تک ِشان
خو گرفت!
بااین تفاوت که حتی
مادر همسر من ویژگی های مثبت زیاد دارن خداروشکر اما یکی نکات مثبتشون که اول از همه چشمم رو گرفت این بود که ایشون "مادرِ گوش دادنِ فعال در ایران" هستن! یعنی چی؟ یعنی انقدرررر خوب به حرفت گوش میدن و ابراز واکنش میکنن که دلت میخواد فقط حرف بزنی.
مثلا یه چیزی میگیم که یه مقدار تعجب آمیزه، خیلی با هیجان میپرسن: واقعاااا؟؟؟ الکی میگی؟؟؟ خداااییش؟؟؟ جدی؟؟؟ یعنی یه طور قشنگی ابراز تعجب در لحن و تن صدا و حالت صورتشون معلوم میشه که آدم خودش از حرفی
این روزا یه دنیا حرف دارم برای گفتن اما انقد همه چی تو ذهنم رسوب کرده که باید با کلنگ به جونشون بیفتم و تیکه تیکه جداشون کنم
اول از چیزی می نویسم که خیلی آزرده خاطرم کرد، می نویسم شاید کمک کنه حتی برای یک نفر ، برای یک لحظه، اثرگذار باشه ...
رفته بودم مسجد، مسجد روبروی خونه مادرِ همسرم، یه خانومی که سعی میکرد با مثلا زبون خوش همه رو به خودش جلب کنه و انگار پای ثابت مسجد بود، همینطور که داشت شکلات پخش میکرد، اومد سمت من، حواسم به گوشی بود، سریع ی
کلهام بوی قرمه سبزی میداد. بوی قلیه با ماهیهای آزاد خلیج فارس. بوی پلو مکزیکیای که لابهلایش میگو هم پیدا میشود. بوی پلو عدسهای مامان بزرگم. بوی برنج و مرغهای مادرِ مامان بزرگم. بوی کبابهای ظهر جمعهای که بابایم درست میکند. بوی ترشه ترهی رِشتی. بوی کوفتههای سلف دانشگاه. با همین کلهی هفت خطِ هشت بو میایستادم به بحث. به اینکه خودتان را جمع کنید و کار راه بیندازید. به اینکه فکر کردی چه خری هستی. با کارمندان اداره. با گشت ارشا
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
نگاه امام رضا علیه السلام مثل مادرِ، پس شرم نکنید، با هر وضعیتی به سوی امام رضا برید.
شهدا هم مثال امام رضا، عیب های مردم
امروز داشتم برای ناهار برنج و مرغ درست میکردم منتظر بودم برنجم نرم بشه یکم تا دمش بندازم مرغمم اماده بود و داشتم ادویه میزدم بهش نمک و دارچین ... دارچین داشتم با وقت میریختم که رنگ خورشتم تیره نشه یهو زرتی درش باز شد ریخت تو غذام و کنار گاز ://// وای جیغ زدم فقد ینی ما هیچ وقت قوطی ادویه دارچینمون پر نبود ولی امروز پر پر بود کلی دارچین ریخت :/ دیگه یه لحطه گفتم مریم الان وقت جیغ زدن نیس زود نجاتش بده! زیر مرعا رو خاموش کردم که با قل زدن تو اب خورشت حل
بسم الله
خیلی زود و سخت باور رخ داد. حال مادر خوب بود؛ خوبِ خوب. به نسبت حدود پانزده سالی که از شروع بیماری مادر می گذرد، حالشان در چند ماه اخیر بسیار خوب بود. سر حال و سر زنده و پر کار. تابستان گذشته ـ یادش به خیر ـ چه قدر با مادر شوخی کردم و خندیدیم که مادرِ من! مگر چه قدر رب گوجه می خواهیم که مدام می روید سه چهار کیلو گوجه می خرید و رب می پزید؟!
مادر است و مادری دیگر... و مگر می شود نمی از دریای او را هم گفت؟
خیلی زود رخ داد... مادر چند روزی سر درد می گ
نام کتاب: #مغازهی_خودکشی | نویسنده: #ژان_تولی | مترجم: #احسان_کرمویسی | #نشر_چشمه | ۱۱۴ صفحه.مغازه ی خودکشی داستان شهری است که آدم هایش محزون اند و تمایل وافر و میل عجیبی به خودکشی دارند. در این شهر یک خانواده (خانواده ی تواچ) در مغازه ای که از قِبَلِ آن امورات خود را می گذرانند، اقدام به فروش تجهیزات خودکشی می کنند، اجناسی از قبیل ویروس و سَم و طناب.نام کودکان خانواده ی تواچ (که به همراه پدر و مادرِ خود مدیریت مغازه ی خودکشی را بر عهده دارند) نام
"تقدیم به پسرعمویم که نیازی ندارد در کنکور رتبه دو رقمی بیاورد"
امشب خبر اومد که داداشم، آقا مهدی، مدرسه تیزهوشان قبول شده. کلی تبریک و خداقوت دلاور و قهرمان و پهلوان و ... گفتیم.
پسرعموی من هم همون مدرسه ی تیزهوشانی درس خونده که الان مهدی اونجا قبول شده. سالی که گذشت، پیش دانشگاهی (طبق نظام قدیم خودمون میگم) بود و از عید برای کنکور خونده بود. کنکور تجربی داد و ۳۷۰۰ شد.
امشب وقتی مهدی خودش پیام قبولیش رو برای پسرعمو فرستاد، جواب داد: آفرین پسر، گ
هرس می خوانم. عاشق روزمرگی ام. عاشق هیچ گره ای در داستان نبودن. نمیدانم هرس روزمرگی حساب می شود یا نه. ولی داستانش توی خرمشهر و هور و آبادان است. رسول را صدا می زنند ابوشروان. کسی به اسم پسر زنده اش صدایش نمی زند. دنبال زنش نوال است. زنی که جلوی چشمش، پسرش توی حمله به خرمشهر غرق خون شده بود. نوالی که می گوید هیچ مردی توی خیابانها دیگر نمی بینم. داشتم می گفتم. عاشق روزمرگی ام. روزمرگی های زویا پیرزاد توی کتاب چراغها را من خاموش میکنم. انقدر نامش را
بعد از سه چهار روزِ سبک، این حجم از فعالیت نیاز بود! ساعت هفت صبح رفتم معاینه مجدد چشمپزشکی؛ آقای دکتر گفت میتونی همیشه عینک نزنی! ولی راستشو بخوام بگم، همین دو سه روزه، عادت کردم بهش... بدون اون نمیتونم! :D
اومدم خونه و صبحونه خوردم. مقصد بعدی نازیآباد بود. پرانتزِ خریدِ گوشی محیا رو به هر شکلی که بود بستیم! و چقدر مسخرهست این شرکت آیفون(!) (میدونم که اسم شرکت اپله. ولی به نظرم به خاطر اون طرح مجلس برای مقابله با شرکت آیفون هم که شده، جا
گلآرایی حرم حضرت زینب کبری(س): توسط خادمان آستان قدسرضوی::خادمان آستان قدس رضوی، حرم عقیله بنی هاشم «حضرت زینب کبری (س)»، را در آستانه میلاد با سعادتشان گل آرایی کردند
زینب که شدی تا عشق را معنا کنیکربلا را تا ابد با اشکِ خود احیا کنیروح بخشیدی به آیینِ پدر بعد از نبیپیروی از مادرِ خود حضرتِ زهرا(س)کنیسوختی چون شمع در پای ولایت تا فقطبیرقِ سرخِ حسین را در زمین بر پا کنیای علَم بر دوش از کرببلا تا شامِ غم ای که با لبخندِ اشکت درد را زیبا کنی
امروز در خیالاتم دور میزگردی با دوستانم نشسته بودم. و در آن میز ِ گرد داشتم بهشان میگفتم چیزی که برای نینی نوشتم کمکم دارد شبیه یک رسالهی فلسفی برای نوجوانان میشود.دوستانم هم تایید کردند. بگذار کمی جدیتر حرف بزنیم. من این روزها شاید غرقترین روزهای خود در افکارم را میگذرانم. اینکه دفعهی پیش برایت نوشتم که همه چیز فانی است، یا قبلتر به تو گفته بودم که وقایع کلان جهان تاثیر کمتری روی تو دارد تا وقایع خرد آن. دخترک! اینها همه جهان از د
"غرغرانه"داشتم کلمات کلیدی توی وبلاگم رو نگاه می کردم، یهو نگاهم افتاد به "خنداننده شو"
یادم افتاد من همین ۸ مرداد امسال، این برنده خنداننده شو، یعنی "*** *****" رو تو فرودگاه مشهد دیدم. یعنی اولش ندیدمش! خیلی اتفاقی نشسته بودم روی صندلیای که اون و پدر و مادرش روبروم نشسته بودند. بعد از چند دقیقه متوجهش شدم. البته هرچی فکر میکردم اسمش یادم نمیاومد. ولی خوب یادم بود که چقدر از پدرش توی استندآپهاش گفته بود!!!
پدرش خیلی جدی بود... خیلی.... و یه خط
سلام
زمستان چهار
از دیشب دو مساله برایم لاینحل باقیست
نخست: بانوی عمارت هم تمام شد و ختم بخیــــر. هرکس که باید میمُرد کشته شد. طبیبُ الاطبا، بله را از افسرالاملوک گرفت و پارچه یادگارِ مادرِ یحیی، به آهو رسید و امیرهوشنگ هم در نوزادی راهی خارج شد. همراه خانواده و کلی پول و دارایی. خارج ها، کشور همسایه نه! خود خارج
فقط چرا آب نپاشیدند پشت سرشان؟ پشت سر مسافر! عمو مشتی، آخر کاری خوب تَمشیَت نکرد ها.
و
ادامه مطلب
در تریبونهای مختلف دربارۀ مقام زن، مادر و اهمیت خانهداری و شوهرداری سخن میگویند؛ اما در عمل و اجرا، ما ساختار و سیستمی را نمیبینیم که از زنِ خانهدار حمایت عملی کند و مقام وی را به اندازۀ یک زن شاغل در جامعه بالا ببرد.
دیروز بر حسب اتفاق روی یک بنر تبلیغاتی کلیک کردم و به سایت بیمۀ زنانِ خانهدار که توسط یک شرکت بیمۀ خصوصی طراحی شده بود، هدایت شدم. خیلی جالب بود که سایت بیمه، خروجی فعالیت مادرِ من را که 51سال عمر دارد، حدود 7میلیون توم
اولین سفری که بعد از ازدواج رفتیم مشهد بود. یک سفر دو روزه. به امام (ع) سلام کردیم و برگشتیم. قبل از رفتن مامان آمد توی اتاقم. گفت مبادا توی سفر حرف از ما بزنی. مثلا بگویی جای مامانم اینها خالی. کاش آنها هم اینجا بودند. مبادا سفر را به همسرت زهر کنی. بگذار احساس کند وقتی کنار او هستی از هر دو جهان بریده ای و اینجا بهترین جا و این لحظه بهترین لحظه است.
گفتم باشد و به این فکر کردم که مامان همیشه همانی بود که در هر سفری که می رفتیم هر هفت ساعت یک بار میگ
دروازه های آسمان، گشوده می شود و بارانی شگفت، زمین را فرا می گیرد.مکه، لبریز عطر یاس، با چشمانی گشاده تر از هر روزبیستمین روز جمادی الثانی را دیدار می کند.دروازه های آسمان گشوده می شودو فرشتگانی بی شمار، هلهله کنان فرود می آیند.چشمان خدیجه علیهاالسلام ، خیس لبخند می شود ومحمد صلی الله علیه و آله ، شادمان و بی قرار، کودک را در آغوش می کشد.فاطمه علیهاالسلام متولد می شود؛ دختری که مادرِ پدر است و خیر کثیر.خورشیدی که یازده ستاره دنباله دار را در
paa 2009: خیلی ناراحت کننده است که این فیلم انقدر مهجور باقی مونده که یه زیرنویس فارسی براش پیدا نمی شه. اگه خواستید دانلود کنید دو زبانه دانلودش بکنید و اونجاهایی که دوبله نشده رو با زیرنویس انگلیسی تماشا بکنید. حیف من دو زبانه اش رو دانلود نکرده بودم :( دوبله فارسیش خوبه. طنزش قشنگ دراومده. این فیلمو قبلا تو تلویزیون دیده بودیم و تماشاش یه جور خاطره بازی بود. حالا داستانش: دو نفر عاشق هم می شن و دختر باردار می شه؛ پسر بچه رو نمی خواد و دلش می خواد
یکروزی با برادرم رفته بودیم خرید شب عید. بله. من با برادرم خرید لباس میروم. شاید کمی نامتعارف بنظر برسد. به هرحال، صحبتهایمان حین قدم زدن در پیادهروها به محدودیتهای من کشید. به نوجوانیام. به اینکه از لحاظ دختر بودن و بخاطر جوّ (نسبتاً؟) مذهبی خانواده، یکسری چیزهایی بر من تحمیل میشود. برادرم حرفهایم را قبول میکرد و میگفت خودش با اینکه هر وقت بخواهم باید بتوانم بروم بیرون، موافق است. ولی در عین حال هر دو دقیقه یکبار یادآوری می
روز دهم قرنطینه ویروسی یا به عبارت دیگری روز نهم قرنطینه تنبیهی و روز دوم قرنطینه مرگبار!
ما، یا حداقل من، پیوسطه مشغول قرنطینه ام/ایم . گاهی خودم گاهی اطرافیان و گاهی دل و احساسِ طفلکی بی پناهم.
غرور مادرِ سخت گیرِ با تجربه ایست اما اگر بفهمد کجا باید کودک نفهمش را توبیخ کند و کجا نه! مادری مهربان شود و بگذارد طبیعت راه خودش را پیش بگیرد ..
حقیقتش "غبطه" احساس بزرگیست! و البته سنگین و سخت و ما عموما راحت طلب! که راحتیِ غبطه همان "حسادت" خودما
نمیدونم تا چه حد به فال گرفتن و اینا اعتقاد دارید ولی خوب اطلاعاتی که یه فال به آدم میده بعضی اوقات جالبه!!
از خیلی وقت پیش قرار بود بریم پیش یه خانومی که برامون فال بزنه اما خوب جور نمیشد ..تا بالاخره چند روز پیش تصمیم علنی شد و قرار شد بریم ..این خانوم متاسفانه زندگی فقیرانه ای داشت و اصلِ رفتنمون به خاطرِ کمک و جهت سرگرمی بود :)
پروانه خانم به همراه خواهر و مادرِ مریضش تو یه خونه خیییلی کوچیک زندگی میکردن ..مادرش مثل بچه ها درست کنار همین اتاق ک
اگر اشتباه نکنم ، تابستون ۷۵ یا ۷۶ بود که عزم سفر به مشهد کردیم.
خواهرزاده کوچکم که چند ماهی شایدم چند روز بود که بدنیا اومده بود بیمار بود و شب و روز آسایش رو از همه مون بخصوص خواهرم و دومادمون گرفته بود.
هر روز بی قرارتر از روز قبل گریه و بی تابی میکرد
برده بودنش دکتر و دکتر به خواهرم اینا گفته بود که باید آماده اش کنید برای جراحی و اتاق عمل ، مشکلش تا جاییکه یادم میاد نافش بود که گویا نیاز به جراحی داشت
وقت عمل مشخص شد و گفتند شنبه روزی بای
احتمالا چیزهایی که اخیرا باهاشون سر و کله زدم من رو به این نگرش رسوند. در یک ماه و نیم گذشته دو کتاب عهد مشترک و جهاد کبیر رو به ترتیب خوندم. کمی در اینستاگرام چرخ زدم و زندگی یک مادرِ با ده فرزند رو دیدم. به جز انیمیشنهای ساعت ۱۴ شبکه نهال، تنها فیلمی که دیدم و ذهنم رو درگیر کرد، میان ستارهای بود. تو این مدت بیشتر قرآن خوندم. مخصوصا جزء ۲۹ و ۲۸ رو و همینطور کامنت آقای ن..ا در پست قبلی ذهنم رو درگیر کرد به فرصتهایی که در زندگی مثل ابرها میگذرن
حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علیاصغر در روستای مهاجران زندگی میکرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود.
اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی، ملّا، ادیب و نکتهدان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت.
دستهایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش میگذشت.
مدرسه ما بنام مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت، از اول زمستان یکی از آموزگاران بنام خانم منصوری نیامد، گفتند مرخصی دارد. بناچار هر شش
یه زمانایی ولیعصر و فلسطین و تئاتر شهر و انقلاب برای من فقط حسرت بود و اگه جاهایی حسرتِ لذت هم نبود، تیتر بُلد "گاج" و "قلمچی" و "کتاب تست" اذیتم میکرد.
اما امروز مثل هیچوقت نبود. کثافتِ زندهگی توش عیانتر بود. خبری از مدلای شهرستانی و بالاشهری توی دَونتَون با تیپای خیلی تماشایی و چشمنواز نبود. و نه خبر از کولهپشتی به کولهای خندون که دور سیم هندزفریاشون بافتنیای رنگی دارن یا توی بغل هدفونشون توی مکان دیگهای گم شدن. نه بچههای پر
«از صبح صدای انفجار قطع نشده. تا حالا دو
بار آمده اند سراغ مادرم که به گورستان برود. مادرِ هیچ کدام از بچه های خرمشهر،
در شهر نماده اند و غیر مادرم، مادر دیگری نیست. همه او را بالای سر شهدا می برند
تا برای آخرین وداع، یک مادر شاهد باشد. این سومین بار است برای امروز که دنبال
مادرم آمده اند... چقدر این چند روز، مادرم مادری کرده... شاید چون اسمش هاجر است...»
توی پارکینگ بیمارستان پشت
فرمان ماشین منتظر همسرم بودم و همشهری داستان بهمن ماه را می خواندم،
تمام برنامههای روز 5شنبهام حول محور این میچرخید که جمعه در طبیعت باشم. رفتم از بازار رشت قابلمه خریدم. توی داروخانه معطل شدم و گوشپاککن، قرص و چوببستنی خریدم. رفتم از خانهی پدرم لوازم سفرم را برداشتم. همانجا نهار خوردم. برگشتم خانه. تصمیم گرفتم که سایر کارها را چگونه پیش ببرم. رفتم آرایشگاه. سیبزمینی، موز و کمی هله هوله خریدم. دوش گرفتم. زیربغل و دور نوک پستانهایم را ایپلاسیون کردم. خانه را مرتب کردم. برای الهه اسنپ گرفتم تا به خ
به نام خدای مادرِ مصیبت ها:)
یادش بخیر... آن وقت هایی که این یک ذره ویروس اینطور ازمان سلب نعمت نکرده بود، یک سال هایی خدا خانه اش سه شبانه روز مهمانی میگرفت. از شبِ ولادت حضرت حیدر علیه السلام، تا شامِ وفات عمه ی مظلومم سلام الله علیها اعتکاف بودیم...
اعتکاف حکم یک خلوتِ دسته جمعی را داشت. زبان روزه از اذان صبح تا افطار قرآن می خواندیم، حلقه معرفت میرفتیم. سخنرانی گوش میدتدیم، اعمال انجام میدادیم .مسجد نشین بودیم و شب و روز شکر میگفتیم.
جز برای
«الف» گرافیست
بود؛ جوان، سرحال، باحال، بامعرفت، باانگیزه و پرانرژی. روزی در رانِ راستش متوجه
درد و التهابی میشود، به دکتر مراجعه میکند و آزمایشها و بررسیها را پشت سر میگذارد،
تا به او میگویند این اثر سرطان است و ...
دکترها هر کدام جوابی میدادند، تا این
آمد و شدها او را به زیرِ دستِ پزشکِ سنبالای باتجربهتری رساند و او آبِ پاکی
را روی دستش ریخت. پای راست باید از ران قطع شود وگرنه سرطان به بقیهی اعضای بدن
سرایت میکند. م
قسمتی از رمان:
با خنده به سمتِ پله ها رفتم و بعد از تعویضِ لباس هام سراغِ میزِ افطار رفتم…
رو به مامانی که آخرین چیزی که رویِ میز می ذاشت، سبدِ کوچیکِ سبزی خوردن بود،
گفتم:
پسرِ مضطربِ سکته ایت کجاست؟
شروع کردی؟! نرسیده هنوز…
ماشین ثبت نام کردم ها… یادم رفت بگم!
صدایِ سلامِ بابا رو شنیدم و بعد هم قرار گرفتنش سرِ میز!
بعد از دادنِ جوابِ سلام،گفت:
(رضا) نگفتی!
حینی که خرما دهان می گذاشتم و به ” قبول باشه ” گفتنِ مامان لبخند می زدم گفتم:
آره… یا
یا مَعْشَرَ النَّقیبَةِ وَ اَعْضادَ الْمِلَّةِ وَ حَضَنَةَ الْاِسْلامِ! ما هذِهِ الْغَمیزَةُ فی حَقّی وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتی؟ اَما کانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ اَبی یَقُولُ: «اَلْمَرْءُ یُحْفَظُ فی وُلْدِهِ»، سَرْعانَ ما اَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلانَ ذا اِهالَةٍ، وَ لَکُمْ طاقَةٌ بِما اُحاوِلُ، وَ قُوَّةٌ عَلى ما اَطْلُبُ وَ اُزاوِلُ.
اى گروه نقباء، و اى بازوان ملت، اى حافظان اسلام، این ضعف و غفلت در مورد حق
«در جستوجو...» اصل ایران است و خراسان، نه هلند. در هلند، رنگها، برگها، نماهای بیرونی خزانزده است؛ رفتارها یخزده است و باد میوزد و صحنهها در گرگومیش تصویربرداری میشود. در صحنهای، فریده را سر میز ناهار کنار خانوادهای میبینیم که چهل سال با آنها زندگی کرده است. ولی همه چیز سرد است. فریده از سفرش به ایران میگوید و گریهاش میگیرد. اعضای خانواده کمی دلداری و به غذا خوردن ادامه میدهند. سفره مشهد درست عکس این میز غذاست؛ س
یکم= یه مادر تنها "پیرطور" با دوتا بچه یه دختر یه پسر، دختر درگیر یه عشق ناکام و پر از فریب و نیرنگ، پسر درگیر یه عشق که از دوران دانشجویی روی دوشش سنگینی می کنه دوم= یه پدر تنها "پیرطورتر" با دو تا بچه، یه دختر و یه پسر، پسری که چهل سالشه و هنوز ازدواج نکرده و درگیر یه عشق قدیمی و دختری که حامله است و کلا روی تخت خونه اش دیده شده تو دوران حاملگی " احتمالا دستشویی اشم همونجا روی تخت انجام میده :) " خارج از شوخی، حامله اس و به چشم غیرخواستارانه :)))) ترگ
محکم بغلش کرده بودم
//داشت برام از تلخترین داستانی که تا اون لحظه شنیده بودم میگفت..//
دیگه جونی نداشتم تا با آتیش و گلولههایی که گاه و بیگاه از هر طرفی بهمون حمله میکردن بجنگم و از خودم و اون دفاع کنم.. فقط میتونستم بدنم رو سپر کنم براش و تا آخرین لحظهای که زندهام سعی کنم آسیبی نبینه....
نفهمیدم چی شد! یه صدای مهیب... یه موج انفجار... پرت شدیم به لبهی پرتگاه...
غلت خوردیم و غلت خوردیم تا اینکه با پاهام خودمو به یه تیکه سنگ محکم کردم... او
1. مردم برای بیان آنچه
در دل دارند غالباً از نزدیکترین راه وارد میشوند که هیچ لزومی هم نمیبینند که
مؤدبانهترین راه باشد. مثلاً با وجودی که میتوانند بگویند:
یا رب روا مدار گدا معتبر
شود/ گر معتبر شود ز خدا بیخبر شود
میگویند: «تا دیروز داشت
فلان کار زشت را انجام میداد، حالا برای ما آدم شده». یا مثلاً وقتی کسی جایی که
به نفعش باشد خیلی شلتاق کند و برعکس هرجا به ضررش باشد چیزی نگوید، با وجود ضربالمثل
زیبای «جیکجیک مستونت بود، فکر ز
حیاط مدرسه
مطب
دکتر معده بودیم. مادرش را آورده بود. مادرم را برده بودم. کتاب میخواند. وبلاگ
میخواندم. نوبتشان زودتر از ما بود. هر نیم ساعت یکبار از منشی میپرسید کی نوبت
مادر میشود. هر نیم ساعت یکبار از منشی میپرسیدم چند نفر تا مادر مانده.
تلویزیون سریال ماه رمضانی آتیلا پسیانی را پخش میکرد و از جایی که مطب آنقدر
شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید تنها تفریح من در سه ساعت معطلی خواندن آرشیو
وبلاگ محبوب بود و تنها تفریح او خواندن کتاب. ب
سلام خواهرِ گُلَم
اینم شعری که همچون تیر
قلبِ دلداده ات را نشانه رفت
و تار و پودِ احساسش را در هم نَوَردید
مریمم، کنیزِ زهرا (علیها سلام)
مریمم، عشقِ به مولا (علیه سلام)
مریمم، رضا
و مرضی
مریمم، بنده ی راضی
مریمم،
آیه ی پاکی
مریمم، بهشتِ خاکی
مریمم،
جوان و زیبا
مریمم،
مرضیِ مولا (علیه سلام)
/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/
مریمم،
روشنیِ آب
مریمم، سپیدیِ ناب
مریمم، پرتوی
آفتاب
مریمم، شعاعِ مهتاب
مریمم،
عاشقِ بی تاب
مریمم، گوهرِ نایاب
مریمم،
سنگِ جواهر
م
دوستی نظرسنجی اینستاگرامی گذاشته بود با این سوال که:
کدوم لباس بچگیتونو یادتونه؟
نوشتم:
من یه پیراهن قرمز بافتنی داشتم که از نظر هنری، شاهکار بود. تلفیقی از قلاب و میل، نصفش از پایین به بالا و نصفش از بالا به پایین بافته شده بود. با دامن و آستین تور باف (کار دست مادرِ هنرمندم حفظها الله)
با دو تا دکمه طلایی نگین دار روی سرشونه که انگاری تو نگینهاش لامپ روشن کردند. (من فقط این دکمههاشو دوست داشتم).
خیلی خوشگل بود. ولی من از رنگ قرمز متنفر بو
دوستی نظرسنجی اینستاگرامی گذاشته بود با این سوال که:
کدوم لباس بچگیتونو یادتونه؟
نوشتم:
من یه پیراهن قرمز بافتنی داشتم که از نظر هنری، شاهکار بود. تلفیقی از قلاب و میل، نصفش از پایین به بالا و نصفش از بالا به پایین بافته شده بود. با دامن و آستین تور باف (کار دست مادرِ هنرمندم حفظها الله)
با دو تا دکمه طلایی نگین دار روی سرشونه که انگاری تو نگینهاش لامپ روشن کردند. (من فقط این دکمههاشو دوست داشتم).
خیلی خوشگل بود. ولی من از رنگ قرمز متنفر بو
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجهی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.
در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو میشوم، آرام تکان میخورد، و در میانهی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش میدهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور ردهی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه میکنم تا ببینم فرای آبیاش برایم چه ماجرایی را رقم
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجهی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.
در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو میشوم، آرام تکان میخورد، و در میانهی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش میدهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور ردهی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه میکنم تا ببینم فرای آبیاش برایم چه ماجرایی را رقم
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجهی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.
در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو میشوم، آرام تکان میخورد، و در میانهی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش میدهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور ردهی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه میکنم تا ببینم فرای آبیاش برایم چه ماجرایی را رقم
.
دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ، در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه همچون سوهان روحم بودههربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام . و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ستگمان میکردم مرور زمان مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده ... خسته شده ام ، میخواهم از ای
قرارهای دهه شصتی که با اطلاع مادرِ خانواده، دختر خانواده میرفت دوس پسر (بخوانید نامزد) را ببینه و مادر جهت اطمینان از عدم هرگونه تماس تحریک آمیز فاز و نول، یکی از بچه های خانواده رو به عنوان عنصر عایق، همراه میفرستاد.
*این سیستم دختر بازیِ عصر جاهلیت که با سوت زدن، پیس پیس، و "سو کشیدن" همراه بود.توضیحات: برای "سو کشیدن" لبها را غنچهای کرده و هوا را ناگهان به درون ریه بکشید.
… *این عرصهی تنگ دختربازی در دهه ۶۰ و اوایل هفتاد که ب
"کوئوکا"
#part_2
تو خونه ی ما، که یه خونه ی شصت و پنج متری تو یه محله ی پایین شهر هست، فقط من فکر می کنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان بابا رو، وقتی که خمارو بی هوش هم، پایِ منقل افتاده یک قهرمان می دونه. کفش هامو درمیارم و داخل خونه می شم. بابا مثل همیشه تکیه داده به دو متکای قرمز رنگی که یادگارِ دست های خان جون هست و مشغول درست کردن سوخته از شیره ی تریاک هست! یه جام مسی هم داره که مال پدربزرگش بوده و در همین خصوص مصرف می شده. پدربزرگ های دیگه اگر بر
یک جور دیگه ای شروع شد. با جنگ و جدال و جَدَل و دهن به دهن و درگیری.
به عادت هر سال دوربین عکاسی رو برداشتم و رفتم به امامزاده ای که تمام دسته های عزاداری مقصدشون اونجاست. تصمیم داشتم امسال یه جور دیگه ای و از یه زاویه ی دیگه ای به اتفاقات نگاه کنم و مثلا عکسهای خوب بگیرم.
در حین ورود یه آقایی که نمیشناختمش و رو سینهش نوشته بود خادم افتخاری گفت: مجوز!
گفتم جان؟ بعد نگاهی به پیر خادمی که موقع نماز ظهر و عصر کنار هم مینشینیم انداختم و با دست این با
"کوئوکا"
#part_2
تو خونه ی ما، که یه خونه ی شصت و پنج متری تو یه محله ی پایین شهر هست، فقط من فکر می کنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان بابا رو، وقتی که خمارو بی هوش هم، پایِ منقل افتاده یک قهرمان می دونه. کفش هامو درمیارم و داخل خونه می شم. بابا مثل همیشه تکیه داده به دو متکای قرمز رنگی که یادگارِ دست های خان جون هست و مشغول درست کردن سوخته از شیره ی تریاک هست! یه جام مسی هم داره که مال پدربزرگش بوده و در همین خصوص مصرف می شده. پدربزرگ های دیگه اگر بر
هی میخواهی به او بگویی تُف کن به این زندگی تا لااقل این زندگیِ آدمخوار هم کرونا بگیرد اما اینگار تنها اوست که وسط میدون انقلاب هوای تو را دارد"مریضم، جلو نیا". بگو آدمهای سالپرست تشریفشان را بیاورند و باز امید به زندگی را با یک عدد، با یک سال مقدار دهند. هنوز هم در همان حال و هوای پنجاه و نُه هستیم که موقع حملهی صدام فرمودند یک دیوانه یک سنگی انداخته است، اصلا خود علی هستیم که عمر بن عبدود در شمایل کرونا بر ما تُف کرده و این چند ماه به خ
نشسته ام در سکوت شبانگاه خانه و می نویسم.
این سکوت و آرامش شب را بسیار دوست می دارم، نه به این معنا که شلوغی ها و جیغ جیغ
های روز دوست داشتنی نیست. اگر صدای بچه ها در خانه نمی پیچید، سکوت شب، نه تنها
فرصت که نوعی شکنجه بود... بگذریم. داشتم می نوشتم که یاد اینجا افتادم. گفتم
بیایم انارِ دلِ ترک خورده را دانه کنم، شاید سبک شدم از این همه غم...
القصه! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان،
در روزگار نوجوانی ام روزی عاشق شدم. دیشب در جمعی نشسته بودم که ی
شعر امام زمان
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه شعر امام زمان و حضرت زهرا و حضرت عباس برقعی و فاضل نظری و آقاسی در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
وقتی غزل به عشقِ تو آغاز می شود
بال وُ پَـرِ پـریدنِ من باز می شود
وا می شود زبانِ قلم می شود غزل
دارد غَزل نوشته اَم اِعجاز می شود
هیچم ولی همین که تو را می زنم صدا
عرشِ خدا اسیرِ همین ساز می شود
لطفِ خـداست نوکـری آلِ فاطمه
پس صوتِ دلخراشِ من آواز می شو
چرا مردم فلان کار را انجام میدهند؟ اخلاق و رفتار انسان، از همان آغاز آفرینش برای دانشمندان و پیغمبران و حتی شفادهندگان، یک علامت سوال بزرگ باقی مانده است.آیا دوست ندارید که بدانید فردی نزدیک و صمیمی با شما چرا فلان رفتار را انجام داد؟ آیا باارزشتر این نیست که شما خودتان را واضحتر و روشنتر ببینید، مثلاً به طور کاملا واضح و بیآلایش نیازها، تصمیمات، گرایشات و انگیزههای درونیتان را ببینید؟
در حرفۀ شغلی من به عنوان یک معلم و استاد ا
این مطلب طولانی هست و برای اینکه وقت گرامی تون گرفته نشه میتونید چند خط آخر رو که با خط آبی نوشتم بخونید
اصلا دوست ندارم هیچ عالِمی و اساسا هیچ انسانی رو بزرگتر از اونچه که هست جلوه بدم و اساسا اغراق در توصیفات در مورد اشخاص حتی در روایات هم نکوهش شده... اما وجود و کتابهای این عالِم گشایش های بزرگی برای من داشت... منی که دانشجوی هنر بودم و سالها چند ساز موسیقی رو با جدیت و با پشتوانه مطالعاتی و تحقیقاتی دنبال میکردم و برای کسب شناخت بیشتر حتی پا
در این پست اشاره کردم که یکی از مهم ترین چالش هام اینجا اینه که چطور به زبون اینا مودب باشم. مشکلات اساسی دیگری هم هستن که باهاشون دست و پنجه نرم می کنم، و از این قرارن:
1- ضمیر جمع برای ابراز احترام وجود نداره!
به استاد میگیم تو، به همکلاسی میگیم تو، به فروشنده میگیم تو، به بچه های رهگذرا میگیم تو، و این باعث میشه من شدیدا حس گستاخی بهم دست بده. تازه این سوای این مساله س که استاد رو باید به اسم صدا کرد! یعنی اگه بگی «همونطور که استاد گفته فلان» تع
جلسه سوم هنرکده سروش . از داستان کوتاه و فی البداعه ای که مینویسم ، پیش آگاهی درون پیرنگ رو نسبت به مقدمه و سیر صعودی تفکیک بدید و مشخص کنید . 2_تعیین کنید که کشمکش های داستان کوتاه از چه نوعی هست؟ 3_ده غلط محتوایی هم درونش میزارم تا شما هر ده تا رو جلسه بعد پیدا کنید . در ضمن هفته گذشته که سی خطا و غلط بود. برخی از دوستان. رفته بودن غل، املایی برام پیدا کرده بودن ، که من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ؟... غلط درون مایه ، ترتیب.پیرنگ اصلی ،
چندتا موضوع مستقل از هم توی ذهنمه، در قالب یک پست بنویسمشون به جای چندتا پست مجزا.
حرف اول (قدر مردم رو بدونید) - خبر تکراری این روزها، ممنوعیت عبور و مرور در کشورهای اروپاییه و حتی احکام جریمه و زندانی که برای خاطیان تعیین کردن. در کنارش "خواهش و تمنای" وزارت بهداشت ایران برای در خانه ماندن ما ایرانیا. انتظار ندارم عملکرد ما در مورد تو خونه نگه داشتن مردم با کیفیتِ چینِ کمونیست یکسان باشه. ولی یک ترفند غیرقابل درکِ این روزهای نظامِ ایران، ن
احترام ویژه پیامبر به این بانو
حقیقتاً نه به عنوان تعارف و نه به عنوان یک حرفِ هزاران بار تکرار شده، واقعاً قاصرم؛ زبان قاصر است، دل قاصر است، ذهن قاصر است که بخواهد از این مقام بلند تعریف و تجلیل کند؛
این موجود انسانی، این دختر جوان، اینهمه فضیلت، اینهمه درخشندگی، اینهمه کبریا و عظمت؛ که کسی مثل پیغمبر وقتی فاطمهی زهرا بر او وارد می شد، قام الیها ؛نه فقط بلند می شد، بلکه بلند می شد و به سمت او می رفت.
یک وقت یکی وارد اتاق می شود، شما
پیشنوشت: یکی از چیزهایی که آدمها شدیداً سعی میکنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانههایشان میگذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدمها پُرند از ترسهای درونیشدهای که مانندِ زنجیر دستوپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمیکند برای پارهکردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آنها احساسِ امنیت میکند؛ و آزاد
بروکر معتبر فارکس تایم اعلام کد که روش رسیدگی و ادارهی پولهای مشتریان را در استرالیا به روز کرده و خبر از امکان سپردهگذاری از طریق پیپال (PayPal) میدهد
کمیسیون اوراق بهادار و سرمایهگذاری استرالیا (ASIC)، در بیانیهای شرکتِ فرابورس و ارائهکنندهی ابزار مشتقه (Derivatives) با نام XTrade.au Pty Ltd که دارای مجوز از نهاد است را به تغییر رویکرد رسیدگی و ادارهی پول مشتریان، مجاب کرده است.
برای
افتتاح حساب در بروکر فارکس تایم fxtmاینجا را کلیک کنید.
لازم است به شما بگوییم این ورزش فقط در تهران نیست بلکه خوشبختانه در اکثر نقاط ایران رایج و پیست های مختلفی راه اندازی شده اند. از جمله این پیست ها...
امروزه تفریحاتی بسیار هیجان انگیز شناخته شده اند که ریشه آن ها در سال ها قبل است. اما نمیدانیم آن ها تفریحند؟ بازی اند؟ ورزش اند؟ یا اینکه ورزش بودند و بعد بازی شدند و امروز تفریح؟ یا از همان اول تفریح بودند و بعد بازی شدند و حالا ورزش. آنچه امروز در صفحه گردشگری مان به آن سر زده ایم کارتینگ است
با انتشار چند فیلم از همخوانی بچهها در مدارس با آهنگها و موسیقیهای مبتذل، والدین بسیاری از اوضاع تربیتی و فرهنگی مدارس شاکی شدهاند و نگرانی خود را از عوارض و نتیجه چنین رفتارهایی که منجر به بلوغ زودرس در کودکان میشود، ابراز کردند.
دخترک، کفشهای پاشنه بلند مادرش را پوشیده و به سختی خودش را به میان جمع میکشد و شروع میکند به لب زدن با آهنگی که در حال پخش است، همراه با آن اداهایی را در میآورد که توجهم را جلب میکند. ترکیبِ صور
در دروان نامزدی چه سوالاتی بپرسیم ؟
تلفن استاد فتح اللهی جهت وقت ملاقات
۰۹۱۲۱۴۶۳۲۴۸
نامزدی، درحقیقت یکی از مراحل مقدماتی در فرایند ازدواج است که از دیدگاه روانشناسان و کارشناسان خانواده اهمیتی بنیادین دارد. دوران نامزدی به زوجها کمک میکند تا از علایق و سلایق یکدیگر برای تضمین پایداری زندگی مشترکشان آگاهی یابند. ازاینرو، دوران نامزدی را «دورهٔ شناخت» نامیدهاند؛ این دوران چنانچه بنابر میل و خواستههای دو طرف پیش ب
شاید شما هم کودکی در اطرافتان بوده که داستانهای هیجانانگیزی از دوست خیالیاش برایتان تعریف کرده است. شاید هم خودتان فرزندی دارید و از وجود چنین دوستی آگاه شدهاید و حتی کمی احساس نگرانی میکنید. اما علت بهوجود آمدن دوست خیالی کودکان چیست و چه تأثیراتی بر آنها دارد؟ چه فوایدی برای کودکان و زندگی آنها دارد؟ اگر این موضوع برای شما جالب است، در ادامه با ما همراه باشید.
حتما بخوانید:
۴ روش برای اینکه به کودکان خجالتی کمک کنیم دوس
من اینجا را از آن زمان های بی زمان عاشق بوده ام .
جنگیدن به خاطر وطن ، اوج معنای زندگی ست .
بر جاده های آبی سرخ پنج کتاب در یک کتابه از نادر ابراهیمی .
بر اساس زندگی میرمهنای دُغابی .
میرمهنا ، نماد ریگ ، چراغی در اعماق دره های وطن!
کتاب من رو انتشارات روزبهان چاپ کرده ولی دیدم چاپ هایی با جلدهای مختلف و در جلدهای مجزا هم از این کتاب منتشر شده .
قصه ی میرمهنای دُغابی از دویدن روی ریگهای سوزان بندر ریگ و مناجاتش با خدا شروع میشه .
انسان ، از میان یک
بالاخره بعد از چند روز پرکار اومدم که بنویسم..خب گفتم که صب من دیگه باز عالی بودم..اونام بیدار شدن..باز هم کش دادنِ شوخیها از خروپفو ما نتونستیم بخوابیمو...که همسری گفت حالا دیگه تا ظهر خوابیدید..خب همسر من بسیار آرومه،خیلیی به ندرت بهش برمیخوره،درون محکمی داره،ولی رکه و کاملا خودش و خونسرد..منم خوب بودم و صبحِ خوشگلم خوشگل مونده بود،لحظه شماری میکردم صبحانه بخوریمو بریم وسط درختا و خونه ها توی فصل مورد علاقه م..منتظر بودم گلی بیادو صبحانه رو
برای شروع اولین گفتوگو با وبلاگنویسها، بدون تعارف با شهداد گپوگفتی داشتیم. لقب زیاد داره، ولی توی فضای بیان به اسم فابرکاستل میشناسنش، اسمش رو توی این فضا زیاد عوض کرده ولی در نهایت باز برگشته به همین اسم، چون احساس میکنه بقیه با اسم فابرکاستل بیشتر باهاش راحتن، خودش میگه: "مُتولد فصلِ بهارم و ماه اُردیبهشت، و خب چند ماه دیگه بیستونهسالگیم رو فوت میکنم."
چند نکته:
1- بعد از چند سال این دوباره اولین سری مصاحبه با وبلاگ
تحریر محل نزاع
توجه به مسئلۀ زنبودن و و
اولویت دادن به زنانگی، از مسائلی است که با ورود به دوران مدرنیته و
پیروی نهضت تجددطلبی غربیان، در نقد و نظر و ادبیات ما هم وارد شد. بررسی
آثار ادبی با چنین رویکردی قطعا میتواند از جهاتی مفید باشد؛ اما باید دقت
داشت معلوم نیست توجه به این مسئله تا چقدر در ارزشیابی و داوری کلی
ادبیات زنان مهم است یا نیست. و یا اینکه زیبایی و اهمیت اثری ادبی که
مولفش یک زن است تا چقدر به این مسئله وابسته است یا نیست.
س
تحریر محل نزاع
توجه به مسئلۀ زنبودن و و
اولویت دادن به زنانگی، از مسائلی است که با ورود به دوران مدرنیته و
پیروی نهضت تجددطلبی غربیان، در نقد و نظر و ادبیات ما هم وارد شد. بررسی
آثار ادبی با چنین رویکردی قطعا میتواند از جهاتی مفید باشد؛ اما باید دقت
داشت معلوم نیست توجه به این مسئله تا چقدر در ارزشیابی و داوری کلی
ادبیات زنان مهم است یا نیست. و یا اینکه زیبایی و اهمیت اثری ادبی که
مولفش یک زن است تا چقدر به این مسئله وابسته است یا نیست.
س
رضا براهنی شاعر، رماننویس، داستاننویس، منتقد و نظریهپرداز ادبی، فعال سیاسی، مترجم و مدرس دانشگاه در ایران و خارج از کشور و رئیس سابق انجمن قلم کاناداست. او در سال ۱۳۱۴، در تبریز به دنیا آمد. خانوادهاش زندگی فقیرانهای داشتند و وی در ضمن آموزشهای دبستانی و دبیرستانی به ناگزیر کار میکرد. چشم گشودن در خانوادهای بیسواد و فقیر و رویآوردن به کار در کارخانههای مختلف، تصاویری است که رضا براهنی، کودکی خود را با آنها بیا
درباره این سایت